با خود کجای می برد , هوش مرا صدای تو
انگشت حیرتم به لب , در خلقت خدای تو

عمر دوباره می دهد دیدار چون تویی عزیز
بر خود دریده پیرهن این غنچه در هوای تو

کردم نگه در آینه دیدم به جای خود تو را
از چشم من مشخص است در جانم است جای تو

جان هست در تنم ولی از خویش دور می شوم
با خود غریبه می شود هر کس شد آشنای تو

دور از تو خار در دل است کشتی نشسته در گل است
جارو و آب می زند چشم و مژه برای تو

دوره بگردم این فدا پروانه وار می دهم
باران تویی ببار و من مثل زمین گدای تو

شب آمده به روز عمر می خواهم از خدا هنوز
عمری دوباره هم که باز بگذارمش به پای تو

نامت به گوش می رسد , دست ادب به سینه ام
می ایستم به گفتن خوش آمده بلای تو .

#الهام_ملک_محمدی

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها