صورتت را هم  یادم رفته
ولی خودت را نه . 
غمی بی پایان دارم 
شب های باقی مانده ی عمرم را چه کنم 
طوری دیدمت که این چشم دیگر خواب را نخواهد دید 
نمی دانم اسمش را عشق بگذارم یا درد  
بگذار عشقش برای تو باشد و دردش برای من 
من و درد تو به هم خو کرده ایم . 
تو خوش باش که غمت را من می خورم 
حالا که می دانم برای من نخواهی بود به چه بهانه ای زنده بمانم   
تو باعث بودی این پرنده ی بی بال و پر به بی کران ها خیره شود 
اوجم افق چشمان تو بود که از من گرفتی 
شعر نمی بافم دلم برایت  تنگ شده . 

#الهام_ملک_محمدی

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها