شعرهای من



این غزل رو تقدیم می کنم به دوستان دور و نزدیک
این منظره باغ گل و بر منظر کاشی
حال لب خندان من و چون تو نباشی
خوبم که بگویی بخوری بغض خودت را
یعنی سر پا هستی و در خود متلاشی
من مثل همان لحظه ی بارانی ابرم
جوری که به دل رازی و از چشم چه فاشی
می خندی اگر در دل تنهایی و با خود
از یاد نرفته حس آن عشق یواشی
محبوب جهانی سخنم داد اثرش را
دل سنگ و لطیف از هنر سنگ تراشی
ابروی کجت چون دل ما را به نشان رفت
یک اخم تو کافیست که تا جان بخراشی
آنگونه که هستی نشده وصف تو گویم
در دست گرفته قلم این شاعر ناشی


#الهام_ملک_محمدی
خونه ی دل هاتون گرم, فراموشم نکنید زود بر می گردم

مرا بهار های پی در پی که بیش از خزان آزرده خاطرم می کند
می گذرد بی تو
و تو را
نمی پسندم که همانند من زندگانی بگذرانی
فراوان گریسته ام
زمین چگونه مرا با این بار غم تاب می آورد و زیر پایم نمی شکافد ?
مرا همین گونه که هستم بشناس ,
که نیستم بی تو نه اینجا نه در کنارت نه در خود ,
دنیا بسیار کوچک است گاه دلتنگی
آخر جایی یافت نمی شود که آنجا نباشد
همه جا هست و آنجا که باید نیست .
وقتی که آغوشت نبود فهمیدم سرمایی ام


#الهام_ملک_محمدی

شکل یک قاتل جان هست ومسیحا نفسی نیست
غرق درچشم توام هیچ به دریا هوسی نیست
در تن خویش زمین گیرم و درحسرت پرواز
پر و بالم بشکست ار نه به رویم قفسی نیست
در دل سنگ نیاید به ثمر بذرمحبت
باغ احساس دلم سوخت از آن خار و خسی نیست
گله از کارخدا دارم و هم چاره ندارم
پر فریادم و افسوس که فریاد رسی نیست
رو به راهی که از آن رفته ای این پنجره وا شد
چه کنم غیر غمت میل دلم سوی کسی نیست

#الهام_ملک_محمدی

یوسفت اصلانمی آید به کنعان غم بخور
کلبه ی احزان نخواهدشد گلستان غم بخور
بی وفا شف و هم برده کنعان رابه مصر
پس نباید داشت امیدی به سامان غم بخور
دورگردون گرد و روزی برمراد ما نرفت
دائما یکسان بگردد حال دوران غم بخور
گر بهارعمر دیدی ما ندیدیم از چمن
چترگل پرپر شد ای مرغ غم خوان غم بخور
آنکه درکار پسر مانده چرا مرسل شود?
ای پسرجان غرق خواهی شد, ز طوفان غم بخور
در توهم سر نکن از معجزه نومید شو
هست دستانی به پشت پرده پنهان غم بخور
با هواپیما سفر بهتر شود هووف آخیش
سرزنش ها می کند خار مغیلان غم بخور
آه منزل بس خطرناک است و خانه بس خراب
می خوری یک لنگ دمپایی به پایان غم بخور
حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب
چشم پوشیده خدای حال گردان غم بخور
حافظا یورو دلار و ارز ساکت شو که ما
می خوریم از گول تحریما به قرآن غم بخور

دل هرج دارد و مایل به گناهی که دواست
گفت کوری نشکن توبه که این کار خطاست
من همینم تو همان باش که گفتی هستم
بندگان را چه ? مرا جبر نگفت او که خداست
تو که بیخود بشوی جای بزرگان ننشین
حال تعریف بزرگیست و حاجت به گداست !
به مشامت رسد آنجور که دل سوخته ام
قصه ات تا که زمین هست و زمان هست به پاست
بگو از عشق تو دیوانه نباید بشوم ?
آرزوی همه بر حال دلم چون که شفاست .
سر به راهم نکنی کوشش بیهوده نکن
خارج از صحبتت او در من و اصلا همه جاست
من گرفتار شدم , گفت به دنبال بیا
راستی توبه اگر می شکنم توبه خطاست


#الهام_ملک_محمدی

به اوضاع زمانه می ماند
احوال رقاصه ی معروفی که مردان یک شهر خاطر خواهش هستند
ولی
حتی یک مرد هم نمی خواهد با او دیده شود
می ستایم رقاصه را
در مقابل یک شهر می ایستد
به قیمت بی آبرویی یک رنگ است
اما دیگرانش دو جا بندگی می کنند
نزد آبرو و هوس

الهام ملک محمدی

وای گلم وای گلم
دست کسی چید تو را
هجر تو بر شاخه گران آمد و آه
دوری تو آنچه نباید به سرش برد و دریغ
یک سر پژمرده و خشکیده ز غم
خانه ی دل
روشن از اندیشه ی مهرت شد و افسوس که این شعله ی کوچک شرر آتش ویرانی من
بود و دل و جان مرا
سوخت که سوخت
وای دلم وای دلم


#الهام_ملک_محمدی

من دوباره متولد شدم از عشق کسی
چون پرنده که رها پر بزند کز قفسی

به تو نزدیکم و در عین وصالت دورم
مثل وقتی به شکر دان بنشیند مگسی

به قضاوت ببرند آنچه نمودی مردم
هر که پوشیده به تن پیرهن پیش و پسی

دستی از زخم پر و دست یکی عطرآگین
گل و بلبل بخرش بیشتر از خار و خسی

عالم فانی و باقی به چه ارزد بی دوست
دل هوایش چه گرفت از همه, کو هم نفسی

تار مویت که نباشد همه روزم تار است
دوری و بی تو ندارم به خودم دست رسی

حکم دیوانگی ام صادره از چشمت بود
همه دنیا به جهنم که برایم تو بسی

حس خوبی که کنارت به دلم دست دهد
مثل یک رود گل آلوده به دریا برسی .

#الهام_ملک_محمدی

در دلم افروخته سوزی که به م نرود
درد کمی نیست در آن خیر که بی شر نرود

یک نفر از من همه دنبال تو بی من برود
یاد نداری ز من و یاد تو از سر نرود

آنکه توانست بگوید خبرش نیست ز درد
بی سر سرمست که واعظ سر منبر نرود

آدم اول به طمع چون بدر آمد ز بهشت
روی زمین رحم برادر به برادر نرود

هر مژه ام مثل درخت لب جو گشته از اشک
خشک شود چشمه بیا صحنه مکرر نرود

جان دلم این همه ای در من و من ندارمت
در دل و جان هستی و جایت کس دیگر نرود

از همه عالم شدم آسوده که دیوانه شدم
حرف تو آید به میان دل پی پیکر نرود

عکس رخ ماهی و در برکه ی چشمان سیاه
کوشش پیچک به بلندای صنوبر نرود

خنده ی زیبای تو چون گریه ی من را طلبد
پاک و زلال اشک بریزم که ز کوثر نرود

شعر تری می شود آن بغض که شاعر بکشد
نیش دگر بر جگر لاله ی پرپر نرود

حال چنان از نفست زنده به عشقم که بدان
روزی اگر نباشم این قصه به آخر نرود

#الهام_ملک_محمدی

در نظرم آمده ای لحظه ی باران شدنم 
حال که بر پای تو آماده ی ویران شدنم 
 
خویش در اندیشه ی من غیر تو تفسیر نداشت 
آن شب بی مهری ات آغاز زمستان شدنم 
 
در پس چشمان تو محکوم به دیوانگی ام 
باز به من خیره نگر محض پریشان شدنم 
 
فکر منی ذکر منی باز نگرد از دل من 
از تو غرض بر دل دیوانه نگهبان شدنم 
بر جگرم نیش غمت بود و زبان باز نشد 
خواندنی از چشم تو شد قصه ی گریان شدنم 
سوی فنا می بری ام رود به مرداب رسید 
رو به عقب داری و من روی به پایان شدنم 
 
خانه ام آوار شده خانه ات آباد شود 
 
چشم تر از عشق شده منشا طوفان شدنم 
 
#الهام_ملک_محمدی

به تصور بیا , تویی که به دل نقش می کشم 
همه شب را خیال خوش ز تو آ غوش می کشم 
 
در هراسم که فاتحش زند آتش به پایتخت 
از تو در جانم آتشی ست که چنین شعله می کشم 
 
با سرابی که تشنه ام به جنونم کشانده ای 
چه خوشم من که بی توام که غمت دوش می کشم 
 
در رهایی مرا بخواه که خودم بند می شوم 
تو نباشی به سادگی ز خودم دست می کشم 

بی تو شاید که مرده ام زنده ای مثل مرده هام 
بین این مرگ و زندگی نفسی سرد می کشم 
 
تو بلایی به جان من به خیالی که از تو ماند 
و به روزم نیامدی همه شب زجر می کشم . 
 
#الهام_ملک_محمدی

ما خیلی به هم شباهت داریم, 
من برای شاد بودنت خودم را می شکنم 
تو هم برای شاد  بودنت مرا می شکنی .
این که غصه ندارد  
هر آدمی توی زندگی اش , یک جا می شکند , 
یا دلش 
یا غرورش 
اما خدا نکتد هم دل بشکند هم غرور . 
 
#الهام_ملک_محمدی

صورتت را هم  یادم رفته
ولی خودت را نه . 
غمی بی پایان دارم 
شب های باقی مانده ی عمرم را چه کنم 
طوری دیدمت که این چشم دیگر خواب را نخواهد دید 
نمی دانم اسمش را عشق بگذارم یا درد  
بگذار عشقش برای تو باشد و دردش برای من 
من و درد تو به هم خو کرده ایم . 
تو خوش باش که غمت را من می خورم 
حالا که می دانم برای من نخواهی بود به چه بهانه ای زنده بمانم   
تو باعث بودی این پرنده ی بی بال و پر به بی کران ها خیره شود 
اوجم افق چشمان تو بود که از من گرفتی 
شعر نمی بافم دلم برایت  تنگ شده . 

#الهام_ملک_محمدی

در نظرم آمده ای لحظه ی باران شدنم 
حال که بر پای تو آماده ی ویران شدنم 
 
خویش در اندیشه ی من غیر تو تفسیر نداشت 
آن شب بی مهری ات آغاز زمستان شدنم 
 
در پس چشمان تو محکوم به دیوانگی ام 
باز به من خیره نگر محض پریشان شدنم 
 
فکر منی ذکر منی باز نگرد از دل من 
از تو غرض بر دل دیوانه نگهبان شدنم 
بر جگرم نیش غمت بود و زبان باز نشد 
خواندنی از چشم تو شد قصه ی گریان شدنم 
سوی فنا می بری ام رود به مرداب رسید 
رو به عقب داری و من روی به پایان شدنم 
 
خانه ام آوار شده خانه ات آباد شود 
 
چشم تر از عشق شده منشا طوفان شدنم 
 
#الهام_ملک_محمدی

روزهایی آفتابی ست
روزهایی ابری و روزهایی بارانی
روز هایی گرم اند روز هایی سرد و روز هایی خشک
اما همه ی این روز های متفاوت نزد من یکسان می شود وقتی تو نباشی .
و من مخلوق کوچک خداوند
به طرز حیرت آوری دلتنگ توام .

#الهام_ملک_محمدی

عاقل شدم , دوباره که دیوانه ات شوم
با پای خود شکار تو آمد سر کمند

جان می دهم برای تو چون شمع و وقت صبح
بر خویش دل نبندی و بر عشق دل ببند

این جان که در هوای تو از تن بدر نرفت
ساده ولی برای تو صد دل ز خویش کند

افتاده ام به پای تو چون خاک در رهت
مگذر ز من که خاک ز جایش شود بلند

در قلب و نبض من به میان است پای عشق
جان داده ام به خنده ات
آرام تر بخند .

#الهام_ملک_محمدی

تمام وجودم را
از خودم گرفته ای
تا این حد که در مقابل آینه به خودم که نگاه می کنم
تو را می بینم .
و من با خود غریب تر از رمینم به آسمان و من با تو دور تر از زمینم به آسمان
و من بی تو نا زیبا تر از بیابانم بی آسمان
و من بی تو مرده تر از انسانم بی هوا
از اول هم دستور زبان فارسی را به ما اشتباه یاد دادند
من و تو هیچ وقت ما نمی شویم

#الهام_ملک_محمدی

من که از حسرت دیدار تو کورم
سال ها در تن خود زنده به گورم

در گلو قوت فریاد ندارم
اشک دل می شکند سنگ صبورم

خانه ام را سرم آوار نکن باز عشق زد تیشه بر آن کوه غرورم

آسمان تا به زمین راه کمی نیست
خاک چشمان تو شد راه عبورم

یا مرا یا خبرم را برسانید
آه می میرم از این غم ز تو دورم

خط زدم فاصله ها را نرسیدی ماهی مرده ی این تنگ بلورم

پس بده بال و پرم را قفسی نیست

چشم را بسته و مشکوک به نورم

#الهام_ملک_محمدی

همین لحظه ها , گر چه دلگیر
ولی زنده ام داشته اند
همین لحظه هایی که یادت به جانم بیفتد
من از هیچ مطلق به پا خواسته ام
و تو از نهایت
که ما رو به رو ایم ,, ولی فاصله بین مان مثل یک ثانیه قبل و حالاست
در اوج تفاوت , در اوج تقابل

#الهام_ملک_محمدی

گویش ها متفاوت , اما زبان ها یکی است
هنگام اظهار عشق
هنگام رد عشق
و ما از نظر جسمی انسان های یکسانی هستیم ولی در واقع متفاوت
خیلی ها در کالبد انسانی حیوانند
انسان های دیگر را می درند
و در واقع انسانیت را
هر حیوانی جوری اجلی دارد
آهو - شیر , خرگوش - روباه , مورچه - مرغ
و انسان خودش .!!!

#الهام_ملک_محمدی

مرگ بر آن مرگ که از عشق رهایم بکند
عمر ابد دارم اگر دوست فدایم بکند

مثل ستونی که فرو ریخته در غربت خاک
دوری ات از هستی و از بود جدایم بکند

ماهی قرمز دل صیاد به دریا انداخت
ثروت من اوست و دانم که گدایم بکند
ریشه ی بیرون زده از خاک منم سبز بمان
من به تو نسبت ندهم آنچه خدایم بکند

آه اثر از نوش لبت بر تن بی جانم نیست
فکر بعید است که با بوسه دوایم بکند

شب بشوم روز شود سینه شوم نیش شود
دوست جفا را به تلافی وفایم بکند

بهر خودت به سوی اقلیم وجود آمده ام
مستی عشق از قفس جسم رهایم بکند

#الهام_ملک_محمدی

تو را دوست دارم ,
برای خودم که اگر عشقت نباشد از حدود انسانی ام خارج می شوم
تو را دوست دارم
برای حال خودم که تا کنون کسی جز تو نتوانست آرامم کند , برای لبخندی که بهانه اش می شوی
تو را دوست دارم
برای اینکه وقتی در لجن زار دنیا آلوده می شوم مثل آب پاک مرا در بر می گیری و از آنچه برای جانم باعث بیماری می شود پاکم می کنی
تو را دوست دارم برای احساس خوبی که در من ایجاد می کنی
تو را دوست دارم
چون در کنار تویی دوست داشتنی من نیز خواستنی می شوم .
کاش همه یک تو داشتند .

#الهام_ملک_محمدی

به محبتت محتاجم
دستانت را دوست دارم زندگی بخشی رودخانه را به یادم می آورد و طراوات برگ سبز کاج
اگر بدانی چگونه به تو می اندیشم خودت را نیز نخواهی شناخت
این هنر من است که به واسطه ی تو بدان آراسته ام ,
حتی اگر زیبا نباشی زیبا وصفت می کنم , چنان که کسانی که تو را ندیده اند هم دوست دارت شوند
از من تشکر نکن در واقع این هنر توست که من را هنرمند کرده ای .

#الهام_ملک_محمدی

زندگی بی تو چه بی معنی بود
مثل شاهی که به سر تاج نداشت

روبه رویت من و من کرد و نگفت
در دلش گفت و زبان واج نداشت

چشمت آن گوهر بی همتا بود
کس ولی جرات تاراج نداشت

خنده بعد از تو نیامد به لبم
برگ سبزی تن خود کاج نداشت

خواست تا جنگ کند با تقدیر
فیل درمانده ولی عاج نداشت

غم هجران سحری کشت مرا
صبح دولت شب محتاج نداشت .

#الهام_ملک_محمدی

ای عشق با من چه کردی ?!
که در حالی که آرامشم را ربودی گذشته ی بی تو را دوست ندارم
ای عشق با من چه کردی ?!
که از روزی که به زندگی ام آمدی سال ها طی شد ولی به عمرم یک روز نیز افزوده نشد
ای عشق با من چه کردی ?!
که تلخ زیسته ام و شیرین می دانمش ?!
بگو با من چه کردی ??
آخر به رنج بی حدی که به من داده ای زنده ام .

#الهام_ملک_محمدی

دوست داشتنت , آنقدر هم که فکر می کردم ساده نبود .
و رو به رو شدن با خودم از همه سخت تر
نمی دانم چه حکمتی ست که درد می کشم و راضی ام
آهای پزشکان :
می توانید بفهمید من چه شده ام ?
از سرم عکس بگیرید , آخر یکی آنجاست .

#الهام_ملک_محمدی

با خود کجای می برد , هوش مرا صدای تو
انگشت حیرتم به لب , در خلقت خدای تو

عمر دوباره می دهد دیدار چون تویی عزیز
بر خود دریده پیرهن این غنچه در هوای تو

کردم نگه در آینه دیدم به جای خود تو را
از چشم من مشخص است در جانم است جای تو

جان هست در تنم ولی از خویش دور می شوم
با خود غریبه می شود هر کس شد آشنای تو

دور از تو خار در دل است کشتی نشسته در گل است
جارو و آب می زند چشم و مژه برای تو

دوره بگردم این فدا پروانه وار می دهم
باران تویی ببار و من مثل زمین گدای تو

شب آمده به روز عمر می خواهم از خدا هنوز
عمری دوباره هم که باز بگذارمش به پای تو

نامت به گوش می رسد , دست ادب به سینه ام
می ایستم به گفتن خوش آمده بلای تو .

#الهام_ملک_محمدی

چون سرابی رخ نمودی و نمی آیی به دست
باورم این است درد دوست بی درمان خوش است

از کجا حاضر کنم قلبی که پیش اوست را
بس که یادش کرده ام مهرش به پیشانی نشست

چون شفا ممکن نشد دیوانه تر هم کن مرا
چشم من در تار مویت صد دخیل تازه بست

در کنارت حال من آسان عوض شد خوب شد
خود فراموشش شد از هشیاری اش ترسیده مست

یک خیال جان گرفته در من از من جان گرفت
رودخانه سر به طغیان داشت و سد را شکست .

#الهام_ملک_محمدی

مرا شادمان کن
که از زندگی بهره ای بهتر از تو نیارم به دست .
جنون را به تفسیر اگر می رسانی نگاهت به من خواهد افتاد
تو خود خوب می دانی ام
تو خود می شناسی مرا
زبانی نمی گویم از عشق
قلم چون که دانا تر از من به گفتار گفته
هر آنچه زبان نا توانست در گفتنش
همین

#الهام_ملک_محمدی

غمگسار من
چشمانم تو را نمی بیند
اما حست می کنم همیشه بوده ای
برای دیدنت,لمس کردنت ,بوسیدنت,بو کردنت, شنیدنت
نیازی به این حواس پنج گانه ندارم
حس ششم نیز
اصلا لفظ کردن دیر متوجه می شویم اما
بسته به نوع جمع بستنش معنی می دهد
من در مورد تو حواس ندارم , احساس دارم

#الهام_ملک_محمدی

من به تمام شعرهایی فکر می کنم که می شود در وصف تو سرود
تو را که تصور کنم تمام شعرها را می توانم بسرایم
اما تمام شعرها هم نمی تواند تو را در نظرم جلوه گر کند
فرق تو و شعر همین است
تو شعر می آوری برایم ,اما شعر تو را نمی آورد برایم
قدت زیاد بلند نیست
اما هنوز هم از پس سرایدنت بر نیامده ام
و چشمانت را هر گاه که می کنم موجی تازه به سویم راه می اندازد
و دستانت
که تمام دنیای مرا در بر می گیرد
و من هم روزی , روی دفتر شعرم به خواب می روم , خوابی آنچنان عمیق که یارای بیداری ام نخواهد بود , اما تو خوشبختی
تو اولین مرد تاریخ هستی که یک زن او را سروده .

#الهام_ملک_محمدی

یکی از اولین غزل هایم :

کسی یادت افتاد و بر باد رفت
جهان برده از یاد و از یاد رفت

ز عالم که بیچاره بیگانه بود
چون از چشم یک دوست افتاد رفت

جفا کرد و کار از تحمل گذشت
چو از من به قدری که فریاد رفت

به ره توشه اش برده با خود خیال
غریبی که با قلب ناشاد رفت

سکوتت مرا کشت , حرفی نماند
چه گویم به ما از تو بیداد رفت

تو خوش می خرامی نداری خبر
ز صیدی که در دام و صیاد رفت .

#الهام_ملک_محمدی

ابرهای بی شماری درونم می گریند .
و من با دست خطی اندوه بار می نگارم
قامت الف هایم خمیده , طوفان اشک نقطه ها را برده
و در این حال چه می توان خواند از نوشته هایی که فقط نگارنده می فهمد کجای کلماتش درد دارند ???

#الهام_ملک_محمدی

چگونه باید این را بفهمانم
درختی که آب را از او دریغ کرده ای , بعد از خشکیدن با دریایی آب هم سبز نخواهد شد
محبت
وقتی به گاهش دریغ شود , دل مردگی به بار خواهد آورد .
دیر شده
و من
خشکیده تر از آنم که با بهار دست هایت
به زندگی باز گردم .

#الهام_ملک_محمدی

به خیال آمده بودی که تو را وصف کنم
دوشم از بار غمت خست و قلم در شوک رفت
حال یک کشتی بشکسته ز طوفان بلاست
آنچه از گریه سر کاغذ دل نازک رفت
من که با خلق و سوا از همه عالم هستم
از نوازده رود سازی اگر نا کک رفت
شوق دیدار چه کم رنگ کند فاصله را
خبر مرگ پسر چون که به مادر رک رفت

#الهام_ملک_محمدی

این بغض سر خرابی دارد
فرو ریخته ام , فرو ریخته ام .
آوار تر از اینم که بشود تکه هایم را کنار هم گذاشت
آه مسیح
اگر معجزه ی پیامبری ات زنده کردن من می بود
شکست می خوردی
زنده کردن کسی که نفس نمی کشد
آسان تر از زندگی دادن به کسی است که نمی خواهد نفس بکشد .

#الهام_ملک_محمدی

من که به جز
فکر تو اندیشه ی دیگر به سرم جای نداشت .
موی سپید است چرا ?
عمر هدر رفت چرا ?
گفته ام و بار دگر نیز بگویم که من از روزن چشمان ترم
می روم از خود , گذری چون به من آری قد دیداری از این دور و دمی .
جان دلم .
#الهام_ملک_محمدی

نمی دانم
درون من کجای این عالم خاکی است که همیشه جایگاه توست .
دوستت دارم
هر چند که دوری
هر چند که خاطرم آزرده است
و خیالم راحت نیست که تو در خیال راحت جای نمی گیری

آشفته می کنی مرا , از خویش می کنی مرا .

#الهام_ملک_محمدی

یک وقت هایی با تو حرف می زنم
توی اتاقم
توی پارک
توی خیابان
اما نمی دانم چرا وقتی با تو حرف می زنم مردم طوری که انگار دیوانه دیده اند
به من نگاه می کنند .
آی مردم :
کسی که با خودش حرف می زند دیوانه نیست
او کسی را همراهش دارد که با چشم دیده نمی شود .

#الهام_ملک_محمدی

شبیه کشتی در گل نشسته آرامم
به دست موج بلایت به میل خود رامم

من آن کسم که خودم را نمی شناسم هم
و بی تو پاک شد از ذهن عالمی نامم

برایم ارزشی افزون تر از خودم داری
به جان خریدمت ای تلخی سرانجامم

اگر که رفته ای از یاد دوست یعنی مرگ
به خاک سرد غریبی فرو شد اندامم

ز رنگ موی سیاه تو شب پدید آمد
که مثل هم شده اوقات صبح و هر شامم

دریغ هر چه سرم رفته از دل خود رفت
زمانه خون دل تنگ ریخت در جامم

تنم سلامت و روحم هزار تکه شده
ز , زهر تلخ است آنچه هست در کامم

قفس به وسعت ذهنم به عمق چشمانت
چه سود , هر چه کنم باز اسیر این دامم
چو وا کنم دهن , آتش فشان درون دارم
از آتش است گلم , هیچ نیست آرامم

#الهام_ملک_محمدی

دلدار تویی
و دلگیر منم .
عجیب نیست که هر وقت که نمی دانم باز چم شده است , اینجا روی بهانه هایم اثر انگشت تو کشف می شود
گفتنش آسان نیست , اصلا حرفی که در مورد تو باشد را نمی توان گفت , یک پا رازی .
که باید از هر نوشته , یک کلمه در مورد تو را برداشت
آنها را کنار هم گذاشت
تا شاید ردت آشکار شود
گنج من .

#الهام_

برای تو می نویسم
به تو که شعر در هوایت شکوفه می دهد
تویی که به خاطراتم دستبرد زده ای و دستت به خلوتم دراز است
هر چقدر هم نباشی منکر بودنت نیستم برای بوییدن زندگی من چند گلدان خالی مانده و شاخه هایی خشک .
هیچ شاخه ی خشکی جوانه نخواهد داد
بلکه هیزم خواهد شد
و آتش سرکش درونم را شعله ور می کند
برای سوزاندن کسی گرفتن امیدش کافیست
اینجا دیریست که آسمان ابری ست و بارانی نمی بارد
دردی بدتر از این هست ?
به یاد داشتن کسی که آینده ات را با خود برده ?
دوست داشتن کسی که در زیر زمین گذشته حبس ات کرده باشد !?
فلانی
که حتی آوردن نام ات همچون شلاق بر زبان است ,
قسم به تو که نداشته ترین داشته
دوستت دارم .

#الهام_ملک_محمدی

تو اینطوری
که در من رخنه کردی
بگو با من
کدامینی?
دلم ? جانم ? تنم ? روحم ?
مرا از خود به در بردی هنوزم کافی ات نیست .
اگر گم کرده ای دارم ,خودم هستم
تو را می جویمت در جستجوی خود .
اگر خود را بیابم
تو را هم نیز خواهم یافت .

#الهام_ملک_محمدی

ای من دیوانه از چه این همه خواری
رویش گل دیده ای ولی خود خاری

جاذبه وقتی به سوی خود نکشاند
یک مه خارج شده ز چرخ مداری

سینه پر از داد و نعره ای نزده گشت
ای که توام یار و یاد خاک دیاری

تلخ و چه شیرین می , زبان به دهانت
بوسه بده تا کنیم دفع خماری

#الهام_ملک_محمدی

از فراقت , من فراغت را نمی جویم هنوز
یک نفر بی آنکه باشد , هست و با اویم هنوز
شعر گفتن را غمت چون خوب یادم داده ست
نکته ای گفتی به تفسیرش غزل گویم هنوز

گفتم از جان بگذرم تا گردم از جانان رها
پای بر چشمم نهاد از خاک می رویم هنوز

برکه با تصویر ماهش عشق بازی می کند
دوری و سرمستی از یاد تو می بویم هنوز

من نه یک دم زندگی کردم نه مردم بعد تو
شانه ات گم شد , پریشان ست گیسویم هنوز
فصل کوچ ست و پرنده خانه اش را ترک کرد
من که ره با اختیار خود نمی پویم هنوز

آن چنان نالیده ام من تا هزارن سال هم
می رسد در گوش ها آواز چون قویم هنوز .

#الهام_ملک_محمدی

جان من ,
که ندارمت
اینهمه رخت تازه تن نکن
از دور که می بینمت باز شعر می شوی و از دهان فکر جاری .
نمی دانم شخص تو کیستی اما شخصیتت را خوب می شناسم
و نیز
می دانم حال که می خوانی فکرش را نمی کنی این شعر توست .
دوست داری و می گویی :
یعنی کیست آن خوش اقبالی که این چنین عاشقی دارد
کاش من جایش بودم
و کسی
این چنین با نوشتن
مرا بر دل ها نقش می کشید .

#الهام_ملک_محمدی

شاعرانه وصفت می کنم محبوب من
دلنشین تویی
از تو باید بر برگ گل نوشت و به عطر سازی برد
خواهی دید که گل بی نظیرترین رایحه را از نام تو به وام خواهد گرفت
و آن گاه هر مشامی که از استشمام نامت جان خوش کند
بی اختیار عقل را در پیشگاهت بر زمین می گذارد
دل است دیگر
آنجا که تو باشی به سر گردن نمی نهد .

#الهام_ملک_محمدی

تو در دنیای من مفهوم رستاخیز بودی
من ایران و تو با بی رحمی ات چنگیز بودی

به قدری گریه کردم در وجود آبی نمانده
کویری تشنه ام گاه ابر باران خیز بودی

مرا هر گاه دیدی تیری از چشمت روان گشت
به یک دم قاتل و مسیحا نیز بودی

به فصل سرد تنهایی مرا خو داده بودی
بهارم رابه یغما برده ای پاییز بودی

اگر جانی بلای جان من هم می شوی دوست
برای زیستن چاره و دستاویز بودی

#الهام_ملک_محمدی

جایت اوج است و از این فاصله کوتاه قدم

و نگاهت به من افتاد که در جزر و مدم 

 

هر که خوبست خدا دارد و بد شیطان را

من ولی با که بسازم که نه خوب و نه بدم

 

از دل خویش صدای کمکی می شنوم

که به فریاد خودم هم نرسیده مددم

 

مرده یا زنده اگر عشق نباشد یکی است

سر سودا به تنم نیست در این جسم بدم

 

در سقوطش رود از پلک اگر از چشم افتاد

بسته از جنس دل او شده سنگ لحدم

 

دو نفر می شوم آن دم که تو را می بینم

گفته ام با دل بی تاب صبور بلدم

 

یک نگاهت بس و کافی ست که دیوانه شوم

ساده چون بشکند از قدرت این سیل سدم

 

#الهام_ملک_محمدی


عشق

این بیماری غیر واگیر

حتی اگر به وصال برسد به درمان نخواهد رسید

برای گریستن بهانه بسیار و بهای بهانه ها ناچیز ،

در حالی که دوستان ترکت می کنند ،

شانه را فراموش کن

تو در دنیایی زندگی می کنی که آرزوی کسی هستی و به تو نمی رسد

تو در دنیایی زندگی می کنی که آرزوی کسی را داری و به او نمی رسی

خراب شود این دنیا

که پر شده از لیلی و مجنون هایی که در کنار هم هستند ولی دور از هم

تو با لیلی مجنونی هستی و مجنونی دیگر با لیلی توست 

غم هایت را در جیب هایت بگذار 

جیبت اگر به حد کافی جا نداشت ؛ بارت را سنگین تر نکن 

تو مسافر خاموشی و فراموشی هایی 

همین کوله بارت بس ، که آگاهی هنوز هستی و در حال رفتن از یادهایی 

همین بس که خراب شود این دنیا

که تو مانده ای و برده اند تو را ، با خود ، و از یاد .

 

#الهام_ملک_محمدی


من از گذشته ها ،

 

و تو در گذشته حال و آینده حاضری

 

پیش تو گویی همه چیز عالیست ،

 

ولی من اینجا همه چیز را به همراه خود بدحال کرده ام 

 

این از شاعر افسرده ای مثل من خوب بر می آید

 

در دوری ات زندگی می کنم توأمان با مرگ ، و می میرم با زندگی ،

 

بیشتر از این نمی شکنم ، نه اینکه غرورم اجازه ندهد نه ، به حدی خرد شده ام که بیش از این نمی شود خرد شد

 

و هربار به آینه ای می نگرم که روزی در آن به خود لبخند می زدم .

 

آینه افتاد و شکست ، تکه هایش را کنار هم گذاشتم ، دوباره نگریستم ، و این بار در هر تکه اش ، تکه ای از من بود 

 

مرا نیز به من شکسته نشان داد

 

آینه تا نشکست حال مرا نمی دانست .

 

#الهام_ملک_محمدی


بعد تو با هیچ طریقی دل من شاد نشد

قلب گرفتار من از بند غم آزاد نشد

 

گفت بسوز تا که از ذهن فراموش شوم

سوخته ام به حد خاکستر در باد نشد .

 

غنچه ی نشکفته که پرپر شده احوال من است

خواستم این بغض رسد بر سر فریاد نشد

 

جلوه ای از خاطره داده نم باران به فضا

زمزمه کردم که تو را می برم از یاد نشد

 

گفت به شاگرد بگو بشنوم از عشق که چیست

مسئله را خواست که حلش کند استاد نشد

 

تیشه ی کوه کن در آخر سر فرهاد شکافت

سر ، سر دل رفت و کسی عاشق فرهاد نشد

 

شاعر غمگین قلم از عشق کسی زد که نبود

تا شود آزاد هزار بار جان داد نشد 

 

مردم از آن وقت که دست تو مرا لمس نکرد

آه بدون باغبان باغ هم آباد نشد

 
رفتنت آغاز فروپاشی من بود که بود
بعد تو با هیچ طریقی دل من شاد نشد .
 
#الهام_ملک_محمدی

می شود با کسی مست بود

و اگر نبود یک عمر خمارش بود

می شود برایش شعر گفت ، خواستش ، دلتنگش شد ، دیوانه اش شد .

می دانی 

گاهی نمی دانم چه می گویم یا چه می خواهم بگویم

ولی من ،

مستی نچشیده خمارم !!!

دردش از تمام آمپول های کودکی بیشتر است

برایش شعر می گویم 

می خواهم ، دلتنگش شده ام

بین خودمان باشد

ولی من شعر گفتن بلد نبودم ، یاد هم نگرفتم

آدم باید کلی غم داشته باشد تا شاعر شود

یا اصلا غمی نداشته باشد

درسش را کسی یادم نداد .

اما غمش را چرا .

یک شبه ره صد ساله رفته ام 

شاعر خوبی شده ام 

اما نمی دانم کی پیر شده ام 

 

#الهام_ملک_محمدی  


دلدار تویی .

و دلگیر منم 

عجیب نیست که هروقت که نمی دانم باز چم شده است 

اینجا روی بهانه هایم اثر انگشت تو کشف می شود

گفتنش آسان نیست

اصلا حرفی که در مورد تو باشد را نمی شود گفت

یک پا رازی

که باید در هر نوشته یک کلمه در مورد تو را برداشت

آنها را کنار هم گذاشت

تا شاید رد ات آشکار شود

گنج من .

 

#الهام_ملک_محمدی   


نمی مانی و می خواهم تو را از زندگی سیرم

خداحافظ ولی دور از تو می دانی که می میرم

 

ببر هم خاطراتت را که جایت را نمی گیرند

 به یادت روز و شب زانوی غم آغوش می گیرم

 

برایم سیل غم بودی که من را ریشه کن کردی

نگاهم کن که در ظاهر جوان اما بسی پیرم 

 

به سرکوبم سرافرازی تو فتحم کن سرافرازم کن

امانی و گریزی نیست مهر توست تقصیرم 

 

زلالش سهم غیر و من گل آلودش نصیبم بود 

خودم دیدم که در چشم تو مات افتاده تصویرم

 

تو بر من می وزی چون باد شمعی رو به پایانم

فلک تا بوده روزی تیره بختی بوده تقدیرم

 

بخواهم یا نخواهم در قبول بخت مجبورم

من آهویی گرفتار و شکار پنجه ی شیرم .

 

#الهام_ملک_محمدی


صورتت را هم یادم رفته

ولی خودت را نه .

غمی بی پایان دارم 

شب های باقی مانده ی عمرم را چه کنم 

طوری دیدمت که این چشم دیگر خواب را هم نخواهد دید

نمی دانم اسمش را عشق بگذارم یا درد

بگذار عشقش برای تو باشد ، دردش برای من

من و درد تو به هم خو کرده ایم .

تو خوش باش که غمت را من می خورم 

حالا که می دانم برای من نخواهی بود به چه بهانه ای زنده بمانم ؟؟

تو باعث بودی این پرنده ی بی بال و پر به بی کران ها خیره شود

اوجم افق چشمان تو بود که از من گرفتی 

شعر نمی بافم ، دلم برایت تنگ شده .

 

#الهام_ملک_محمدی  


  من چه کنم وقتی که دل می خواهدت ؟

وقتی که چشمم از دوری ات بی صبرانه می گرید من چه کنم ؟

وقتی که صبری نمانده من چه کنم ؟؟ چه کنم .

خوب است که جای من نیستی 

نمی دانم اعضای بدنم چطور هنوز سرجایشان هستند وقتی که تاب دوری ات را ندارم

دستم به دنبال آغوشت 

چشمم چهره ات

دهانم لبانت 

دلم خودت را طلب می کند .

 

#الهام_ملک_محمدی


دیوانه ام کردی

دیوانه ام کردی

تو مگر چند نفری که هر جا را که می نگرم آنجایی ؟

راست بگو

تو که همیشه در خیال من حاضری و مهربان هم هستی 

چگونه زندگی می کنی ؟

فلسفه ی وجودت می تواند جز این باشد که یک شاعر به شاعر های دنیا اضافه کنی ؟

اصلا دلیل وجودی امثال توهمین است ، 

من شاعر در آینه ی وجود تو قابل دیدن شده ام

آینه ای که هر که در آن بنگرد مرا خواهد دید 

و من تو را .

این بزرگترین و جمعی ترین خطای دید دنیاست

درست دیدن زیباست .

 

#الهام_ملک_محمدی


بنگر مرا ، تصویری از تنهایی ام

بی شک تو بودی علت پیدایی ام

 

من چون کنم وقتی که دل می خواهدت ؟

هم کز فلک بر شد سر سودایی ام

                                                                 

آه آفریدند از غم خالص مرا

نیز اشک شد سرچشمه ی زیبایی ام

 

عشقی وجودم را گرفته از خودم

چون ترس پایان نیست در شیدایی ام

 

آن رفتنت در خود چو بلعیده مرا

امروز تکراری و بی فردایی ام

 

هر شانه ام کس می کشاند سوی خود

جسم خاکی دارم و دریایی ام

 

این قسمتم را در غیابم داده اند

می سوزم و در عین بی پروایی ام 

 

محبوس گشتم من که مهمان آمدم

از خانه دورم داشتند آنجایی ام

 

کورم ز بس دیده ی نادیده گریست

پیراهنت درمان نابینایی ام

 

#الهام_ملک_محمدی  


هر چه می نگرم از تو خیزد آن موج احساسی که از درون غرقه کرد مرا
من ساحل بی حفاظ
تو اقیانوس بی رحم
احساس که بلرزد سونامی
خواهد شد
و من کجا خود را از تو حفظ کنم وقتی پیوسته ام به تو
تا آن حد که نامم را از من میگیرند
اگر تو نباشی .

#الهام_ملک_محمدی


من که به جز
فکر تو , اندیشه ی دیگر به سرم جای نداشت
موی سپید است چرا ?
عمر هدر رفت چرا ?
فکر به بن بست رسید
گفته ام و بار دگر نیز بگویم
که من از روزن چشمان ترم ,
می روم از خود ,

گذری چون به من آری
قد دیداری از این دور و دمی
جان دلم

#الهام_ملک_محمدی


مثل اول نکنی خوش دل آزرده را
نکنی زنده به آبش گل پژمرده را
رک بگویم که دل آزرده دل آزار شود
نخورند آب ز لیوان ترک خورده را
طعنه ای گفت جوان دست عصایت به چه کار ?
بی خبر بار غمش حلقه کند گرده را
خوبی ات خیر تو را آورد اندیشه ی زشت
به غلامی ببرد خلق سیه چرده را
یک شبه عمر گذشت و متوجه نشدم
غاصبش باز نداد آنچه ز من برده را .
لب من خنده بلد نیست زند عیب مکن
که غمش شاد نخواهد من افسرده را

#الهام_ملک_محمدی


به اوضاع زمانه می ماند
احوال رقاصه ی معروفی که مردان یک شهر خاطر خواهش هستند
ولی
حتی یک مرد هم نمی خواهد با او دیده شود
می ستایم رقاصه را
در مقابل یک شهر می ایستد
به قیمت بی آبرویی یک رنگ است
اما دیگرانش دو جا بندگی می کنند
نزد آبرو و هوس

الهام ملک محمدی


صورتت را هم  یادم رفته
ولی خودت را نه . 
غمی بی پایان دارم 
شب های باقی مانده ی عمرم را چه کنم 
طوری دیدمت که این چشم دیگر خواب را نخواهد دید 
نمی دانم اسمش را عشق بگذارم یا درد  
بگذار عشقش برای تو باشد و دردش برای من 
من و درد تو به هم خو کرده ایم . 
تو خوش باش که غمت را من می خورم 
حالا که می دانم برای من نخواهی بود به چه بهانه ای زنده بمانم   
تو باعث بودی این پرنده ی بی بال و پر به بی کران ها خیره شود 
اوجم افق چشمان تو بود که از من گرفتی 
شعر نمی بافم دلم برایت  تنگ شده . 

#الهام_ملک_محمدی


زندگی بی تو چه بی معنی بود
مثل شاهی که به سر تاج نداشت

روبه رویت من و من کرد و نگفت
در دلش گفت و زبان واج نداشت

چشمت آن گوهر بی همتا بود
کس ولی جرات تاراج نداشت

خنده بعد از تو نیامد به لبم
برگ سبزی تن خود کاج نداشت

خواست تا جنگ کند با تقدیر
فیل درمانده ولی عاج نداشت

غم هجران سحری کشت مرا
صبح دولت شب محتاج نداشت .

#الهام_ملک_محمدی


دل هرج دارد و مایل به گناهی که دواست
گفت کوری نشکن توبه که این کار خطاست
من همینم تو همان باش که گفتی هستم
بندگان را چه ? مرا جبر نگفت او که خداست
تو که بیخود بشوی جای بزرگان ننشین
حال تعریف بزرگیست و حاجت به گداست !
به مشامت رسد آنجور که دل سوخته ام
قصه ات تا که زمین هست و زمان هست به پاست
بگو از عشق تو دیوانه نباید بشوم ?
آرزوی همه بر حال دلم چون که شفاست .
سر به راهم نکنی کوشش بیهوده نکن
خارج از صحبتت او در من و اصلا همه جاست
من گرفتار شدم , گفت به دنبال بیا
راستی توبه اگر می شکنم توبه خطاست


#الهام_ملک_محمدی


  روز ازل عشق تو شد باعث پیدایش من

من خود طوفان و تو هم ساحل آرامش من 

 

هیچ عجب نیست که با دست خودت رام شدم

در بر و آغوش تو جا می شود آسایش من 

 

از دل و جانم زده ام تا که غمت بیش کنم 

چهره ام از گریه پر است این همه پیرایش من

 

ی امانم بده ای دیده دمی پلک ببند 

سیل محبت به ره افتاده از این بارش من

 

با دل پر مهرت اگر بر سر من دست کشی

تا قد و بالای بلندت برسد دانش من 

 

صحبت خود نیست ولی با تو سخن ها دارم 

با خطر شورش چشمت چه کند سازش من ؟؟


یاد ز ما نمی کنی روی به ما نمی کنی

مثل زمانه ای به کس آه وفا نمی کنی

 

یک دم اگر ببینی ام جان به فدا دهم تو را

باز مرا ندیدنت . ، لطف چرا نمی کنی ؟؟

 

از من اگر که خواستی جان ببری خودت بیا .

پیش تو چون بلا شدم دفع بلا نمی کنی ؟؟

 

خاک شدم به راه تو پا بگذار روی چشم

منتظرت نشسته ام شور به پا نمی کنی ؟؟

 

آه قفس شکسته ای بال مرا تو چیده ای

می گذری ز من ولی باز رها نمی کنی

 

این دل ناامید من از تو طمع بریده است

صاحب صد عمارتی ، خانه بنا نمی کنی .

 

#الهام_ملک_محمدی  


  این چه بهاری ست ؟ ز پاییز هم افسرده ترم .

آه که از باغ گلی سوخته پژمرده ترم

 

جور و جفا از تو کشیدیم و نگفتیم چرا .

از تن فرشی که رفو نخورده پا خورده ترم

 

حال اگر آتش بشوی هم نشود دور شوم

شعله شدی پیش تو از دیگ سیه چرده ترم 

 

از بر من می گذری حسرتم افزوده کنی

از دل مادری به نامادری آزرده ترم .

 

#الهام_ملک_محمدی

#غزل

#غزل_معاصر

 


  شمع دلسوز منم در شب تاری که تویی

به دو عالم نفروشم غم یاری که تویی

 

از کجا آمده این عشق کجا برده مرا

بی قرارم نرسیدم به قراری که تویی

 

نیش خنجر به زبان داشت به لب آب حیات

مست و زخمی شده ام با گل خاری که تویی

 

ماه بر حول زمین گشت و زمین بر خورشید 

من سرگشته بچرخم به مداری که تویی

 

چه کنم دام بلا پهن شده در ره عشق 

چون مسلح شده با چشم خماری که تویی

 

قدرت چشم تو از تیر کمان بیشتر است 

دل صیاد شده صید شکاری که تویی 

 

حس آرامش من حاصل آغوش تو بود 

شدم آواره ی غربت ز دیاری که تویی

 

این محال ست که از لوح دلم پاک شوی 

فرش دل پر شده از نقش نگاری که تویی

 

#الهام_ملک_محمدی 


امشب از هر جا گذشتی بعد تو باران گرفته
فاتحی هستی که شهر خویش را ویران گرفته .

 

در نبودت اصل و مفهومی کم است انگار در من
هستی اش را جای خالی گل از گلدان گرفته

 

رنج صد قرن و به کوتاهی خوابی . ، عمر من بود
بر همین مبنا اصولا نام ما انسان گرفته

 

من شبیه اتفاقی بد که بد موقع هم افتاد
تا همین جا آمدم عشقت مرا دندان گرفته

 

خانه ها امن اند در طوفان برای ساکنینش
پس کجا امن است وقتی در دلم طوفان گرفته

 

#الهام_ملک_محمدی


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها