جایت اوج است و از این فاصله کوتاه قدم
و نگاهت به من افتاد که در جزر و مدم
هر که خوبست خدا دارد و بد شیطان را
من ولی با که بسازم که نه خوب و نه بدم
از دل خویش صدای کمکی می شنوم
که به فریاد خودم هم نرسیده مددم
مرده یا زنده اگر عشق نباشد یکی است
سر سودا به تنم نیست در این جسم بدم
در سقوطش رود از پلک اگر از چشم افتاد
بسته از جنس دل او شده سنگ لحدم
دو نفر می شوم آن دم که تو را می بینم
گفته ام با دل بی تاب صبور بلدم
یک نگاهت بس و کافی ست که دیوانه شوم
ساده چون بشکند از قدرت این سیل سدم
#الهام_ملک_محمدی
عشق
این بیماری غیر واگیر
حتی اگر به وصال برسد به درمان نخواهد رسید
برای گریستن بهانه بسیار و بهای بهانه ها ناچیز ،
در حالی که دوستان ترکت می کنند ،
شانه را فراموش کن
تو در دنیایی زندگی می کنی که آرزوی کسی هستی و به تو نمی رسد
تو در دنیایی زندگی می کنی که آرزوی کسی را داری و به او نمی رسی
خراب شود این دنیا
که پر شده از لیلی و مجنون هایی که در کنار هم هستند ولی دور از هم
تو با لیلی مجنونی هستی و مجنونی دیگر با لیلی توست
غم هایت را در جیب هایت بگذار
جیبت اگر به حد کافی جا نداشت ؛ بارت را سنگین تر نکن
تو مسافر خاموشی و فراموشی هایی
همین کوله بارت بس ، که آگاهی هنوز هستی و در حال رفتن از یادهایی
همین بس که خراب شود این دنیا
که تو مانده ای و برده اند تو را ، با خود ، و از یاد .
#الهام_ملک_محمدی
من از گذشته ها ،
و تو در گذشته حال و آینده حاضری
پیش تو گویی همه چیز عالیست ،
ولی من اینجا همه چیز را به همراه خود بدحال کرده ام
این از شاعر افسرده ای مثل من خوب بر می آید
در دوری ات زندگی می کنم توأمان با مرگ ، و می میرم با زندگی ،
بیشتر از این نمی شکنم ، نه اینکه غرورم اجازه ندهد نه ، به حدی خرد شده ام که بیش از این نمی شود خرد شد
و هربار به آینه ای می نگرم که روزی در آن به خود لبخند می زدم .
آینه افتاد و شکست ، تکه هایش را کنار هم گذاشتم ، دوباره نگریستم ، و این بار در هر تکه اش ، تکه ای از من بود
مرا نیز به من شکسته نشان داد
آینه تا نشکست حال مرا نمی دانست .
#الهام_ملک_محمدی
بعد تو با هیچ طریقی دل من شاد نشد
قلب گرفتار من از بند غم آزاد نشد
گفت بسوز تا که از ذهن فراموش شوم
سوخته ام به حد خاکستر در باد نشد .
غنچه ی نشکفته که پرپر شده احوال من است
خواستم این بغض رسد بر سر فریاد نشد
جلوه ای از خاطره داده نم باران به فضا
زمزمه کردم که تو را می برم از یاد نشد
گفت به شاگرد بگو بشنوم از عشق که چیست
مسئله را خواست که حلش کند استاد نشد
تیشه ی کوه کن در آخر سر فرهاد شکافت
سر ، سر دل رفت و کسی عاشق فرهاد نشد
شاعر غمگین قلم از عشق کسی زد که نبود
تا شود آزاد هزار بار جان داد نشد
مردم از آن وقت که دست تو مرا لمس نکرد
آه بدون باغبان باغ هم آباد نشد
می شود با کسی مست بود
و اگر نبود یک عمر خمارش بود
می شود برایش شعر گفت ، خواستش ، دلتنگش شد ، دیوانه اش شد .
می دانی
گاهی نمی دانم چه می گویم یا چه می خواهم بگویم
ولی من ،
مستی نچشیده خمارم !!!
دردش از تمام آمپول های کودکی بیشتر است
برایش شعر می گویم
می خواهم ، دلتنگش شده ام
بین خودمان باشد
ولی من شعر گفتن بلد نبودم ، یاد هم نگرفتم
آدم باید کلی غم داشته باشد تا شاعر شود
یا اصلا غمی نداشته باشد
درسش را کسی یادم نداد .
اما غمش را چرا .
یک شبه ره صد ساله رفته ام
شاعر خوبی شده ام
اما نمی دانم کی پیر شده ام
#الهام_ملک_محمدی
دلدار تویی .
و دلگیر منم
عجیب نیست که هروقت که نمی دانم باز چم شده است
اینجا روی بهانه هایم اثر انگشت تو کشف می شود
گفتنش آسان نیست
اصلا حرفی که در مورد تو باشد را نمی شود گفت
یک پا رازی
که باید در هر نوشته یک کلمه در مورد تو را برداشت
آنها را کنار هم گذاشت
تا شاید رد ات آشکار شود
گنج من .
#الهام_ملک_محمدی
نمی مانی و می خواهم تو را از زندگی سیرم
خداحافظ ولی دور از تو می دانی که می میرم
ببر هم خاطراتت را که جایت را نمی گیرند
به یادت روز و شب زانوی غم آغوش می گیرم
برایم سیل غم بودی که من را ریشه کن کردی
نگاهم کن که در ظاهر جوان اما بسی پیرم
به سرکوبم سرافرازی تو فتحم کن سرافرازم کن
امانی و گریزی نیست مهر توست تقصیرم
زلالش سهم غیر و من گل آلودش نصیبم بود
خودم دیدم که در چشم تو مات افتاده تصویرم
تو بر من می وزی چون باد شمعی رو به پایانم
فلک تا بوده روزی تیره بختی بوده تقدیرم
بخواهم یا نخواهم در قبول بخت مجبورم
من آهویی گرفتار و شکار پنجه ی شیرم .
#الهام_ملک_محمدی
صورتت را هم یادم رفته
ولی خودت را نه .
غمی بی پایان دارم
شب های باقی مانده ی عمرم را چه کنم
طوری دیدمت که این چشم دیگر خواب را هم نخواهد دید
نمی دانم اسمش را عشق بگذارم یا درد
بگذار عشقش برای تو باشد ، دردش برای من
من و درد تو به هم خو کرده ایم .
تو خوش باش که غمت را من می خورم
حالا که می دانم برای من نخواهی بود به چه بهانه ای زنده بمانم ؟؟
تو باعث بودی این پرنده ی بی بال و پر به بی کران ها خیره شود
اوجم افق چشمان تو بود که از من گرفتی
شعر نمی بافم ، دلم برایت تنگ شده .
#الهام_ملک_محمدی
من چه کنم وقتی که دل می خواهدت ؟
وقتی که چشمم از دوری ات بی صبرانه می گرید من چه کنم ؟
وقتی که صبری نمانده من چه کنم ؟؟ چه کنم .
خوب است که جای من نیستی
نمی دانم اعضای بدنم چطور هنوز سرجایشان هستند وقتی که تاب دوری ات را ندارم
دستم به دنبال آغوشت
چشمم چهره ات
دهانم لبانت
دلم خودت را طلب می کند .
#الهام_ملک_محمدی
دیوانه ام کردی
دیوانه ام کردی
تو مگر چند نفری که هر جا را که می نگرم آنجایی ؟
راست بگو
تو که همیشه در خیال من حاضری و مهربان هم هستی
چگونه زندگی می کنی ؟
فلسفه ی وجودت می تواند جز این باشد که یک شاعر به شاعر های دنیا اضافه کنی ؟
اصلا دلیل وجودی امثال توهمین است ،
من شاعر در آینه ی وجود تو قابل دیدن شده ام
آینه ای که هر که در آن بنگرد مرا خواهد دید
و من تو را .
این بزرگترین و جمعی ترین خطای دید دنیاست
درست دیدن زیباست .
#الهام_ملک_محمدی
بنگر مرا ، تصویری از تنهایی ام
بی شک تو بودی علت پیدایی ام
من چون کنم وقتی که دل می خواهدت ؟
هم کز فلک بر شد سر سودایی ام
آه آفریدند از غم خالص مرا
نیز اشک شد سرچشمه ی زیبایی ام
عشقی وجودم را گرفته از خودم
چون ترس پایان نیست در شیدایی ام
آن رفتنت در خود چو بلعیده مرا
امروز تکراری و بی فردایی ام
هر شانه ام کس می کشاند سوی خود
جسم خاکی دارم و دریایی ام
این قسمتم را در غیابم داده اند
می سوزم و در عین بی پروایی ام
محبوس گشتم من که مهمان آمدم
از خانه دورم داشتند آنجایی ام
کورم ز بس دیده ی نادیده گریست
پیراهنت درمان نابینایی ام
#الهام_ملک_محمدی
هر چه می نگرم از تو خیزد آن موج احساسی که از درون غرقه کرد مرا
من ساحل بی حفاظ
تو اقیانوس بی رحم
احساس که بلرزد سونامی
خواهد شد
و من کجا خود را از تو حفظ کنم وقتی پیوسته ام به تو
تا آن حد که نامم را از من میگیرند
اگر تو نباشی .
#الهام_ملک_محمدی
من که به جز
فکر تو , اندیشه ی دیگر به سرم جای نداشت
موی سپید است چرا ?
عمر هدر رفت چرا ?
فکر به بن بست رسید
گفته ام و بار دگر نیز بگویم
که من از روزن چشمان ترم ,
می روم از خود ,
گذری چون به من آری
قد دیداری از این دور و دمی
جان دلم
#الهام_ملک_محمدی
مثل اول نکنی خوش دل آزرده را
نکنی زنده به آبش گل پژمرده را
رک بگویم که دل آزرده دل آزار شود
نخورند آب ز لیوان ترک خورده را
طعنه ای گفت جوان دست عصایت به چه کار ?
بی خبر بار غمش حلقه کند گرده را
خوبی ات خیر تو را آورد اندیشه ی زشت
به غلامی ببرد خلق سیه چرده را
یک شبه عمر گذشت و متوجه نشدم
غاصبش باز نداد آنچه ز من برده را .
لب من خنده بلد نیست زند عیب مکن
که غمش شاد نخواهد من افسرده را
#الهام_ملک_محمدی
به اوضاع زمانه می ماند
احوال رقاصه ی معروفی که مردان یک شهر خاطر خواهش هستند
ولی
حتی یک مرد هم نمی خواهد با او دیده شود
می ستایم رقاصه را
در مقابل یک شهر می ایستد
به قیمت بی آبرویی یک رنگ است
اما دیگرانش دو جا بندگی می کنند
نزد آبرو و هوس
الهام ملک محمدی
صورتت را هم یادم رفته
ولی خودت را نه .
غمی بی پایان دارم
شب های باقی مانده ی عمرم را چه کنم
طوری دیدمت که این چشم دیگر خواب را نخواهد دید
نمی دانم اسمش را عشق بگذارم یا درد
بگذار عشقش برای تو باشد و دردش برای من
من و درد تو به هم خو کرده ایم .
تو خوش باش که غمت را من می خورم
حالا که می دانم برای من نخواهی بود به چه بهانه ای زنده بمانم
تو باعث بودی این پرنده ی بی بال و پر به بی کران ها خیره شود
اوجم افق چشمان تو بود که از من گرفتی
شعر نمی بافم دلم برایت تنگ شده .
#الهام_ملک_محمدی
زندگی بی تو چه بی معنی بود
مثل شاهی که به سر تاج نداشت
روبه رویت من و من کرد و نگفت
در دلش گفت و زبان واج نداشت
چشمت آن گوهر بی همتا بود
کس ولی جرات تاراج نداشت
خنده بعد از تو نیامد به لبم
برگ سبزی تن خود کاج نداشت
خواست تا جنگ کند با تقدیر
فیل درمانده ولی عاج نداشت
غم هجران سحری کشت مرا
صبح دولت شب محتاج نداشت .
#الهام_ملک_محمدی
دل هرج دارد و مایل به گناهی که دواست
گفت کوری نشکن توبه که این کار خطاست
من همینم تو همان باش که گفتی هستم
بندگان را چه ? مرا جبر نگفت او که خداست
تو که بیخود بشوی جای بزرگان ننشین
حال تعریف بزرگیست و حاجت به گداست !
به مشامت رسد آنجور که دل سوخته ام
قصه ات تا که زمین هست و زمان هست به پاست
بگو از عشق تو دیوانه نباید بشوم ?
آرزوی همه بر حال دلم چون که شفاست .
سر به راهم نکنی کوشش بیهوده نکن
خارج از صحبتت او در من و اصلا همه جاست
من گرفتار شدم , گفت به دنبال بیا
راستی توبه اگر می شکنم توبه خطاست
#الهام_ملک_محمدی
روز ازل عشق تو شد باعث پیدایش من
من خود طوفان و تو هم ساحل آرامش من
هیچ عجب نیست که با دست خودت رام شدم
در بر و آغوش تو جا می شود آسایش من
از دل و جانم زده ام تا که غمت بیش کنم
چهره ام از گریه پر است این همه پیرایش من
ی امانم بده ای دیده دمی پلک ببند
سیل محبت به ره افتاده از این بارش من
با دل پر مهرت اگر بر سر من دست کشی
تا قد و بالای بلندت برسد دانش من
صحبت خود نیست ولی با تو سخن ها دارم
با خطر شورش چشمت چه کند سازش من ؟؟
یاد ز ما نمی کنی روی به ما نمی کنی
مثل زمانه ای به کس آه وفا نمی کنی
یک دم اگر ببینی ام جان به فدا دهم تو را
باز مرا ندیدنت . ، لطف چرا نمی کنی ؟؟
از من اگر که خواستی جان ببری خودت بیا .
پیش تو چون بلا شدم دفع بلا نمی کنی ؟؟
خاک شدم به راه تو پا بگذار روی چشم
منتظرت نشسته ام شور به پا نمی کنی ؟؟
آه قفس شکسته ای بال مرا تو چیده ای
می گذری ز من ولی باز رها نمی کنی
این دل ناامید من از تو طمع بریده است
صاحب صد عمارتی ، خانه بنا نمی کنی .
#الهام_ملک_محمدی
این چه بهاری ست ؟ ز پاییز هم افسرده ترم .
آه که از باغ گلی سوخته پژمرده ترم
جور و جفا از تو کشیدیم و نگفتیم چرا .
از تن فرشی که رفو نخورده پا خورده ترم
حال اگر آتش بشوی هم نشود دور شوم
شعله شدی پیش تو از دیگ سیه چرده ترم
از بر من می گذری حسرتم افزوده کنی
از دل مادری به نامادری آزرده ترم .
#الهام_ملک_محمدی
#غزل
#غزل_معاصر
شمع دلسوز منم در شب تاری که تویی
به دو عالم نفروشم غم یاری که تویی
از کجا آمده این عشق کجا برده مرا
بی قرارم نرسیدم به قراری که تویی
نیش خنجر به زبان داشت به لب آب حیات
مست و زخمی شده ام با گل خاری که تویی
ماه بر حول زمین گشت و زمین بر خورشید
من سرگشته بچرخم به مداری که تویی
چه کنم دام بلا پهن شده در ره عشق
چون مسلح شده با چشم خماری که تویی
قدرت چشم تو از تیر کمان بیشتر است
دل صیاد شده صید شکاری که تویی
حس آرامش من حاصل آغوش تو بود
شدم آواره ی غربت ز دیاری که تویی
این محال ست که از لوح دلم پاک شوی
فرش دل پر شده از نقش نگاری که تویی
#الهام_ملک_محمدی
امشب از هر جا گذشتی بعد تو باران گرفته
فاتحی هستی که شهر خویش را ویران گرفته .
در نبودت اصل و مفهومی کم است انگار در من
هستی اش را جای خالی گل از گلدان گرفته
رنج صد قرن و به کوتاهی خوابی . ، عمر من بود
بر همین مبنا اصولا نام ما انسان گرفته
من شبیه اتفاقی بد که بد موقع هم افتاد
تا همین جا آمدم عشقت مرا دندان گرفته
خانه ها امن اند در طوفان برای ساکنینش
پس کجا امن است وقتی در دلم طوفان گرفته
#الهام_ملک_محمدی
درباره این سایت